میگذره … هرچند سخت

ساخت وبلاگ

یه لیوان و پر از چای میکنم میشینم پشت میز و دفتر و خودکارم و برمیدارم تا بنویسم بلکه ذهنم منظم بشه انقدر پرش ذهن دارم که اصلا یادم نمیاد از کجا میخواستم شروع کنم فکر میکنم یه وزنه سنگین اویزون گردنمه و نمیتونم با خودم حملش کنم اما انتخاب من نیست من مجبورم همه جا این سنگینی رو با خودم بکشم سه ماهه گذشته پر از ماجرا بوده یعنی در حدی که انگار چندین بار تا پای فروپاشی رفتم و برگشتم یه بار گفتن همسرم مشکلی داره که خداروشکر چیزی نبود یک ماه گریه کردم برای مسائلی که اخرش به بی ربط ترین شکل ممکن کاسه کوزه ها سر ما شکست و حالا هم این تنهایی و انزوا داره اذیتم میکنه همش سوال دارم و نمیدونم چرا تا این حد بهم ناحقی شد.

نه به نظرم عادی نیست که تا این حد با ارامشم امتحان میشم اما من لحظه ای از قدرت مطلق دنیا جدا نمیشم. نمیخوام روزی برسه که حسرته نشدن به موقعش و بخورم خدا کنه همه چی درست شه و من بگم خدایا شکرت که شد خدایا شکرت پاييز ديگر...

ما را در سایت پاييز ديگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dey0mahi بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 14 تير 1403 ساعت: 10:20